من به چشمان تو ای یار گرفتار شدم
لب خندان تو را دیدم و بیمار شدم
سینه ام عشق ترا یافت در اعماق وجود
باز شد چشم دلم زان همه بیدار شدم
رونق جان شده آن نور رخت هر شب و روز
من که از ظلمت هجران تو بیزار شدم
آبرو در پی جان رفت به دنبال سرم
عشق تو برد وجودم چو سر دار شدم
من چو مجنون پی لیلی به بیابان رفتم
چکنم چاره ندارم که چنین زار شدم
مردمان سوی زر و زیور و شهرت باشند
من ز عریانی خود شهره بازار شدم
دوستان تیشه خود بر دل من می کوبند
دشمنان را بنگر زین همه بی عار شدم
عاقبت صحبت او راهنمایم گردید
من ز مستان شدم و زان همه هشیار شدم